مرحوم نصرالدين، سه گوسفند براي فروختن به بازار برده بود. رندي به او رسيد و پرسيد: اين گوسفند ها را چند مي فروشي؟ نصر الدين گفت: به ده درهم. رند گفت: خريدارم. و دست در جيبش فرو برد که پول را بيرون آورد پولي نيافت، شروع کرد اين جيب و آن جيب را جستجو کردن و سرانجام سري با تأسف تکان داده و گفت: از کم حواسي پولم را در خانه جا گذاشته ام با وجود اين باکي نيست، اين گوسفندان را که خريده ام دو تا را مي برم و يکي را نزد تو گرو گذاشته، تا بروم و پولم بياورم و اين يکي را نيز از گرو بدر بياورم ....